کسی از ما یاد نکرد! نه بهعنوان یک سرباز، نه بهعنوان یک دکتر، نه بهعنوان یک پرستار و نه حتی بهعنوان کسی که از زندگیاش میگذرد.
مگر چه چیز ما از کادر درمان کمتر بود؟ چه تفاوتی میان ما و سرباز لب مرز بود؟ اسحله در دست نداشتیم؟ ماسکزده و دستکش بهدست به خلقالله خدمت نکردیم؟ چه چیزی میان ما ممیز گذاشت؟
تنها تفاوت ما در بیصدا بودن ما بود! در خفا عمل کردن ما بود! در گذشت و خدمت کردن بی چون و چرای ما بود.
کم در زندگی مشترک و روابطمان قربانی شدیم؟ کم غرور و متانت خود را فدای شخص مقابلمان کردیم؟ کم سکوت کردیم؟ کم خود را به ندیدن و نشنیدن زدیم تا رابطه را پابرجا نگه داریم؟ کم پارچهٔ ابریشمیِ روحمان را در راه بهبودها پارهپاره کردیم؟
ما عاشق بودیم! در راه عشقمان از خودمان گذشتیم. دستکشی را در دستاش، و ماسکی را بر روی صورتاش قرار دادیم، اسحلهای به دستاش سپردیم و در مقابلاش زانو زدیم.
تنها فرق ما در نوع مردنِمان بود! ما از درون مردیم، ما به مرور مردیم، ما حرف به حرف مردیم، ما شب به شب مردیم. نفس میکشیدیم ولی عملاً مرده بودیم…