قد بلندی نداشت، البته قد کوتاهی هم نداشت، نسبت به سن و سالاش متناسب به نظر میرسید. اصلاً یک زنِ پیر -شاید هم میانسال- قد به چه کارش میآید؟ آن هم زنی به زشتی او! یک زن چاق! آن هم نه یک چاق معمولی، چاقی که پلهپله بودن چربیهای شکماش حتی از روی لباس هم پیدا بود.
لباسهای تناش همیشهٔ خدا یکدست سیاه بود، گویی همیشه عزای کسی را به دل دارد! موهای تقریباً سفیدش همچون جادوگری، از گوشه و کنارهٔ روسری سیاهرنگ بهزور گرهخوردهاش در هوا معلق بودند. صورت برافروختهای داشت، انگار بهتازگی از دوزخ بازگشته است. لک و پیسهای متداولی بر روی صورت و دستاناش به چشم می خورد. لبی شتری و آویزان! دماغی بادنجانی که توانایی آن را داشت تا نیمی از صورتاش را بپوشاند! و چشمهایی که حتی سفیدی آن به تیرگی میزد.
یک کیف سیاه زنانه نیز همیشه در زیرِ بغل سمت چپاش قرار داشت. با خواهش و تمنا راه میرفت. قدمهایاش را متمایل به سمت چپ و راست بدناش قرار می داد. راه رفتناش بیشباهت به حلزون نبود! همچون یک تکه خمیر غولپیکر که سعی در جابهجایی دارد.
اغلب اوقات این موجود را در حوالی خانهمان زیارت میکردم! دیدناش مزاجام را ترش میکرد. سعی میکردم نگاهام را درگیر چیزهای زیباتری کنم ولی همچون مهرهٔ مار سوی چشمانام به سمتاش جذب میشد! همچون سوسکی که در اتاقی رژه میرود و نمیتوانی از آن چشم برداری! سوسک؟! آری، بیشباهت به سوسک نبود! آن هم از آن سوسکهای سیاهرنگ چاق! چه تشبیه زیبا و بهجایی!
کار من شده بود زیر نظر گرفتن او تا لحظهای که از محدودهٔ دیدگانام خارج شود!
یک روز که طبق معمول نظارهگر رفتار آدمهای کوچه و خیابان بودم، پیرمرد سستقامتی را دیدم. لبخندزنان مدتی را کنج یک خط عابر پیاده ایستاده بود. بهامید آنکه رانندهای به او راه بدهد تا بتواند عرض یک خیابان دوخطه باریک را طی کند! مرد، زن، بزرگ و کوچک از کنارش رد میشدند ولی اعتنایی نمیکردند. گویی کسی او را نمیبیند! ناگهان جثهای عظیم و سیاهرنگ کنارش حضور پیدا کرد! دستی به دورش کشید و او را با خود از خیابان رد کرد! پیرمرد بهزور راه میرفت، حتی نفهمید چهکسی او را حمل میکند!
کمی دقت کردم تا چهرهای از آن حجم سیاه را ببینم… نه! امکان نداشت! زشتترین موجود یک شهر؟ برای لحظهای همهچیز در ذهنام بههم ریخت! قدرت هضم این موضوع را نداشتم! چگونه زنی به زشتی او چنین کاری کرد؟ مگر این موجود زشت قلبی هم دارد؟
کمی صبر کردم، متعجب شدم! زشت؟ چرا قیافهاش به یکباره آنقدر تغییر کرد؟ زشتیاش کجا رفت؟ بیشتر که دقت میکردم دیگر زشت نبود! به چشمانام زیبا بهنظر میرسید. حتی زیباتر از تمام آدمهای آن حوالی!
از آن روز بهبعد دیدناش بیاختیار لبخندی بر لبانام مینشاند. دلام را شاد میکرد!
هنوز هم لباساش یکدست سیاه بود ولی مثل یک فرشته میدیدماش. یک فرشته سیاهرنگ!
از آن روز بهبعد هروقت ظاهر کسی را ملاک قضاوت قرار میدهم بهیاد او میافتم. شاید دیگران هم درست مانند او برخلاف ظاهرشان درون دیگری داشته باشند.
آن زن آنقدر برایام زیبا بود که باعث شد این متن را برایاش بنویسم.