دقیق نمیدانم! هفت یا هشت سالام بود که برای اولین بار مادرم را دیدم. تا آن زمان، زحمت بزرگ کردن من به دوش زن دیگری بود، زنی که مرا زاییده بود. زنی که تنها ماموریتاش تحویل دادن من به این دنیا بود.
تا آن زمان طعم مادر داشتن را نچشیده بودم؛ البته سنِ اندک من هم دخالت کمی در این ماجرا نداشت و باعث شد تا خیلی از مسائل را نتوانم به خاطر بیاورم.
مادر دار شدن من کمی با قضیه دیگر مادران فرق داشت. کسی نباید مطلع میشد که مادر من چند سال اول عمرم را در کنارمان نبود. نوعی عیبوعار تلقی میشد اگر مادری از بدو تولد در کنار فرزندش نبود.
آن زمانها به زنی که نوزادی را به دنیا میآورد مادر میگفتند و به زنی که نوزادِ زن دیگری را به فرزندی قبول میکرد نامادری! طلاق نوعی آسیب اجتماعی لحاظ میشد و فرآوردههای آن زندگی، بچههای طلاق!
سالها کسی ندانست که مرا یک نامادری بزرگ میکند، سالها کسی نفهمید که یک غریبه میتواند بهتر از یک مادر باشد. سالها با واژه بچههای طلاق جنگیدیم، سالها برای کتمان حقیقتی توخالی تلاش کردیم.
سالها گذشت، و من بهتازگی فهمیدم که سالیان درازی بر سر تصورات اشتباه دیگران گذشت. دیگرانی که همچنان معنای واقعیِ مادر و نامادری را درک نمیکنند و در میان واژگانی چون طلاق و بچههای طلاق درگیرند. دیگرانی که طلاق را نوعی پیروزی نه! بلکه نوعی آسیب اجتماعی میدانند.
سالها گذشت و من تازه آموختم که با افتخار بگویم «مرا مادرم بزرگ میکند، نه زنی که مرا زایید.»
مادرم روزت مبارک.